نتایج جستجو برای عبارت :

یکی باشه. باهاش راحت باشی

یکی باشه ... باهاش راحت باشی ... همین ساعت از روز بهش پیام بدی بگی خوابم نمیبره ... اصن حس خواب نیس ... بیا باهم حرف بزنیم ... بعد منتظر شی ... منتظر شی ... جوابی نیاد بعد هر چی ترفند بلدی بزنی... به تلفنش زنگ بزنی...  به پنجره اش سنگ  بزنی ... آیفونشو بزنی ... بیدار شه فحشت بده ولی ... ولی تنهات نذاره ... بگه برنامت چیه خر بیشعور 
یکی باید باشه. یکی که با همه فرق کنه. یکی که پزشو به بقیه بدی. یکی که یه چیزی فراتر از بقیه تورو درک کنه. یکی که فراتر از بقیه باهاش راحت باشی. یکی که فراتر از بقیه دوستش داشته باشی. یکی که برات خاص تر از بقیه باشه. یکی که براش خاص تر از بقیه باشی.
یکی باید باشه...
یکی باید باشه...
این جای خالی باید پر بشه...
امروز روز دوستیه؟!از میم فاکتور میگیرم و میگم :
دلم یه دوست فهمیده و قابل اعتماد میخواد
بتونم حرف بزنم باهاش بدون اینکه قضاوتم کنه.از هر چی اذیتم میکنه بگم و خیالم راحت باشه که یا منو میفهمه یا راهکار خوبی برام داره
نمیدونم
همه ی آپشنهایی که یه دوست خوب داره
من دلم یه دوست خوب میخواد
خوب واقعی. نه خوب نصفه نیمه
به اندازه موهای سرم آدم دور و برمه اما یک دوست دلخواه ؟ نیست
و به اندازه یک عمر شاید ، میتونستم باهاش حرف بزنم اما حالا؟ تنهام و ساکت
دوستان ازین تفکرا نداشته باشین که وای چه خوب.
نخیر.
بهترین شریک زندگی، شریک زندگی ای هست که یه آدم بالغ باشه.
نه خیلی پیر درون داشته باشه، نه خیلی کودک درونش فعال باشه. یه balance از هر دو رو داشته باشه.
به شخصه، با یه شریک زندگی بالغ راحت تر زندگی و تا میکنم تا کسی که عین پیرمردا میشینه همه رو امر و نهی میکنه و به این و اون میپره و هی گیر میده خودتو درست کن و اصلاح شو و...
آدم بالغ هست، که زندگی باهاش لذت بخشه. نه کسی که ریسک های کودکانه و گاهی حتی احمق
اگه تو اون سنی که باید جهاد اکبر داشته باشی، سنت که بالاتر رفت جهادت میتونه اصغر باشه! چون با تلاش هات یاد گرفتی چطور یه ویژگی و کار خوب را در وجودت زنده کنی ... اگه یکم کج رفتی ، زودتر و راحت‌تر میتونی گوش خودت را بپیچونی و بکشیش تو راه!
+البته که باید همیشه حواست جمع باشه
سنت هرچی کمتر باشه سبک تری...سبک که باشی راحت تر از خدا اطاعت می کنی
و...
 
سلام
بحث من درباره خانم ها نیست. بالاخره خودم خانمم و همجنسان خودم رو تا حدودی میشناسم. خوبه این سوال رو آقایون جواب بدن راستی حسینی، و انتظار دارم ازشون صادقانه جواب بدن ولی استقبال میکنم از نظرات خانم های محترم همچنین. بالاخره بعضی هاشون ممکنه مردها رو از خودشون بهتر بشناسن. هیچی بعید نیست واقعا. میرم سر اصل مطلب. 
سوالم رو با یه موضوع کلی میپرسم، اما مثال پاراگراف آخر سوالم رو هم بخونید لطفا دوستان. شاید بهتر کمک کنه توی نظراتی که میدید.
و
لیستو اسکرول میکنم،"میم"؟ نه اونقدر دور شدیم که دیگه نمیشه باهاش حرف زد
"ز"؟ نه واقعا
"ر"؟ نه اون نمیگه،منم نمیگم
"میم2"؟ هنوز یکم راحت نیستم باهاش
"د"؟ نه،بعد اون قضایا ترجیح دادم فاصله حفظ بشه.
و بله اینا پنج تا دوست صمیمیم بودن.
و هربار تهش به این نتیجه میرسم خودم با خودم معضلاتمو حل کنم و حرف بزنم ،خیلی بهتره
نمیدونم اصلا باید بگم یا نه؟ اما یه آدم با ابراز محبت روزای الانمو خراب کرده. هی با خودم میگم برگردم و این مطلبو پاک کنم و از پرتالم خارج شم اما حس میکنم گفتنش بهتر باشه.
اعصابمو خورد کرد. چندشم شد ک انقدر واضح از احساسات عجیب و از نظر من بچگانه اش حرف میزد. چجوری ی آدم میتونه ب کسی که تا بحال یک کلمه هم باهاش صحبت نکرده این حرفارو بزنه؟
حتی الان ک دارم مینویسم و هی یاد حرفاش میفتم عصبی میشم
اول با احترام باهاش برخورد کردم. وقتی دیدم هی رو حرف خو
سلام ! سلام به تو! سلام به تو که باید باشی و نیستی. یا حداقل الان دلم می خواد بودی... کلی حرف دارم‌‌‌‌... حرفهای بی سر و ته که نمیشه گفت هر جا یا برای هر کسی... اگه تو بودی میشد برای تو گفت... چند لحظه فکر می کنم ببینم دلم می خواد با کی حرف بزنم؟ چه کسی در دسترسه؟ کسی هست که بشه باهاش رفت بیرون و کنج کافه ی دنجی نشست و یه قهوه خورد؟ کسی هست که از اون جنسی باشه که می خوای ؟ کسی هست که حرفهات را بفهمه؟ کسی هست که محرم باشه و راحت بشه از هر دری حرف زد؟ هر چی
تو هم اینطوری هستی که خاطرات خجالت اور داشته باشی یا فقط من اینطورم؟  این خاطرات اذیتم میکنن به خصوص اگه دیگران هم باهاش شریک باشن و تو واقعا خجالت میکشی هم از خودت هم کسی که باهات شریک هست. همش وقتی باهاش حرف میزنی فکر میکنی نکنه یادش باشه. نکنه در مورد من فکر بدی کنه و اشتباهاتم تو خاطرش مونده باشه. نکنه هر دفعه که باهاش حرف میزنی تمام اون چیزا بیاد تو خاطرش و از تو بدش بیاد :( حس خیلی گندی دارم وقتی به این خاطراتم فکر میکنم :( هیچ جوره هم خیال
چقدر خوبه یکی باشه که بتونی همه حرفاتو باهاش بزنی
البته لزوما نباید یه شخص خاص باشه که همه حرفاتو باهمون بزنی
میتونی تو مسئله های کاری با یکی حرف بزنی
تو مسائل خانوادگی با یکی دیگه
ولی بتونی تمام حرفای کاریتو مثلا باهاش بزنی
و بودن این فرد
یعنی وقتی یچیزی رو بهش میگی لزوما بعدش مجبور نباشی همه چیز رو بهش توضیح بدی  یا دلیل و مدرک بیاری
یعنی یکی که وقتی یچیزی میگی تاییدش میکنه و میفهمه و ادامه میده حرفت رو
 
+عمل انجام شد. توده خیلی بزرگ بود مجبور شدن مقداری از بافت برست رو هم باهاش بردارن بالاجبار. 
 
+ دردم زیاد بود نمیتونستم گوشی بگیرم دستم . منم که راست دستم! الانم با دست چپم گوشی رو گذاشتم رو پام تایپ میکنم که راحت تر باشه. شاید بگم لپ تاپ بیارن . حداقل دکمه هاش بزرگتره... 
 
+دردم واقعا زیاده و دست راستم هم شده بادکنک :|
 
مجموعه‌ی نرم افزاری آفیس رو مطمئناً همتون اسمشو شنیدین. مثل Word، Excel، Power Point و ... . یک نفر برنامه نویس باید با نرم افزارهای زیادی کار کرده باشه و آشنایی‌ای هم داشته باشه. هر چند که کم باشه. ممکنه بگید نرم افزارهای آفیس خیلی راحته و همه بلدند که باهاش کار کنن :-) ولی اصلاً اینطور نیست. بعضی از امکانات آفیس هست که اصلاً شما اسمش رو هم نشنیدین و نمی‌دونید که اصلاً کارش چیه. خود منم هم همینطور هستم. نمی‌گم که کامل بلد هستم.
توی بعضی پروژه‌ها ممکنه نی
سلام خدمت دوستان گرامی 
سوال من اینه که پسری با این مشخصات برای ازدواج پیدا میشه یا نه، از نظر اخلاقی مهربون باشه، و خشن و جدی و عبوس نباشه، الکی عصبانی نشه، دست بزن نداشته باشه، و بشه راحت باهاش حرف بزنه آدم، دقیقا مثل دو تا دوست با هم درد و دل کنیم،  حوصله داشته باشه که من باهاش حرف بزنم، به هر حال میدونم مردان حرف زدن زیاد رو دوست ندارن، ولی خب در حد معمول که من انتظار دارم که فکر نمیکنم غلط باشه.
در کل میدونم آدم تو هر کاری باید تعادل رو ر
اگه تو اون سنی که باید جهاد اکبر داشته باشی، سنت که بالاتر رفت جهادت میتونه اصغر باشه! چون با تلاش هات یاد گرفتی چطور یه ویژگی و کار خوب را در وجودت زنده کنی ... اگه یکم کج رفتی ، زودتر و راحت‌تر میتونی گوش خودت را بپیچونی و بکشیش تو راه!
+البته که باید همیشه حواست جمع باشه
سنت هرچی کمتر باشه سبک تری...سبک که باشی راحت تر از خدا اطاعت می کنی
و...
 
این جهاد اصغر اون جهاد اصغر نیست منظورم جهاد سبکتر با رنج کمتر هست
عشق چیه ؟ از کجا میاد ؟ چطور میشه مثلا یه دکمه در خودت به وجود بیاری و غیر فعالش کنی و از دستش راحت شی ؟‌
میشه ادمی بی احساس باشه ؟
میتونه هر روز با یکی باشه ؟
میتونه این چیزارو یاد بگیره ؟
چرا باید آدم اصلا عاشق کسی بشه
دلیلی نداره که
مغرور و تنها مثل یک ارتش یک نفره
نیاز به جواب دادن به کسی هم نداری :) راحت
هر بار که یه چیزی می شد می گفتم میام اینجا مینویسم و ثبتش میکنم. ولی دیگه واقعا حوصله ندارم. وگرنه باید همه ش اینجا باشم. همه ش داره یه چیزی میشه
اون پسره که باهاش قهر بودم عن آقا بالاخره فهمید که باهاش قهرم. دیشب از ساعت 9 تا 12 باهام داشت حرف میزد. البته بیشتر زر می زد تا حرف. نمیخواستم اعتراف کنم اما با وجود اینکه بخاطر حرفاش نبخشیدمش دیگه از دستش عصبانی نبودم. الان هستم. دیشب هم یه خوابای مزخرفی دیدم که عن آقا توش بود. از دستش تو خوابم راحت نیست
 
من فضا رو دوست دارم. آدم فضایی‌ها رو هم. اصلا هرچی از فضا بیاد...
بعد از اون سیگنال‌ها یه خبر اومد که قراره یه شهاب‌سنگ بخوره زمین و همه چیز رو به فنا بده. خبر اینقد هیجانی و بدون بازتاب بود که اصلا نیاز نداشت پیگیری کنم واقعیه یا نه؟! خب معلوم بود این خبر اگه واقعی باشه مثه بمب میترکید نه اینکه فقط ما ایرانی‌ها با میانگین ضریب هوشی ۸۴ بهش توجه کنیم!
اما کاش واقعی بود. چه لذتی داشت خبر اینکه قراره همه باهم نابود شیم. خیالمون راحت باشه دیگه هیچ
کشیکم...کمیل زنگ زده به قول خودش حال گیری(گرفتن حال،پرسیدن احوال)...گفتم دارم درس میخونم گفت خاک بر سرت انقدر بخون تا عاقبتت بشه مثل سهیل...گفتم چکار بچم سهیل داری?از خدات هم باشه به جایی که سهیل هست برسی...گفت برووو بابا!!باهاش حرف میزدم گفتم برنامه ات چیه واسه آینده?گفته خسته ام.ته اینهمه تلاش و تلاش و تلاش چی شد?تنهایی تو غربت...گفته میخوام برگردم ایران.دلم میخواد یکی تو زندگیم باشه،ازدواج کنم،دوستم داشته باشه،بچه دار بشم،رنگ آدمیزاد زندگی کن
خیلی دلم میخواست با اون آدم فضول دیشب دعوا کنم 
خب چی میگفت یه دلیلی از کار هوشمندانه ش میگفتو طی اقدامی یه
نکته ای از فلسفه ی زندگی بهم یادآور میشد
 
باید از عیب کارش بهش بگم چون امکان داشت اگه یکی دیگه این
رفتارو ببینه باهاش لج کنه اذیتش کنه بگم؟؟
 
به هر حال باهاش خداحافظی کردم :) نمیدونم چرا نمیتونم بدجنس باشم
باهاش خیلی خوب خداحافظی کردم و با لبخندو مهربونی ...اونم اتفاقا :)
اینم از این 
تموم شد امروز 98.1.24 یک رابطه ی 3ساله خوبه که بره دنبال کسی که لایقش هست بازیها و حرفای من باعث شد به خودش بیاد و خودشو ببینه و از آدمی مثل من دور بشه .واسش خوشحالم بااینکه ازم متنفر شده و حالش از صدای من بهم میخوره ولی واسش خوشحالم چون راحت شد از با بودن کناره آدمی مثل من که در شأنش نبودم .چه کارهایی که نکردم و چه دروغهایی که  نگفتم و چه بازیهایی که نکردم باهاش. که راحتتر درموردم بد فکر کنه  چون میدونستم با من با یه زن مطلقه امکان نداره که زندگیه آ
مامانم ده روزه مامان و بابابزرگم رو برده مشهد دکترهای مختلف و کارای خونه افتاده گردن من.نمیدونم واقعا چی بگم و کی رو مقصر بدونم.این خیلی بده که مردی پنجاه و خورده ای سنش باشه و بلد نباشه غذا بپزه یا هنوز بعد از 27 سال یاد نگرفته باشه اخلاق های دخترش رو.از دیشب که باهاش دعوام شده هنوز عصبانیم.از اتاقم کم خارج شدم و یه کلمه هم باهاش حرف نزدم و احتمالا تا دو روز آینده هم همین طور باشم.
یاد بگیرین از پس کارای شخصی تون بربیایین مردها.مردسالاری شما رو
"اگر بت ها را واژگون کرده باشی کاری نکرده ای ،وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برداشته باشی‌."
نیچه
کسی هست که خیلی دوستش دارم، هم از بودن باهاش لذت میبرم هم رنج می کشم، هر نگاهم و هر حرفم مملو از علاقه و حسادت به طور همزمانه. مگه میشه دوتا حس همزمان نسبت به یکنفر وجود داشته باشه، هم عشق و هم نفرت :/
در واقع هر وقت میبینمش دلم می خواد جامو باهاش عوض کنم، موقعیت، خانواده، ظاهر و هر چیزی که داره رو داشته باشم، اینج
با گذشت ۲-۳ هفته از اون دعوا و فشار عصبی هنوز نمیتونم بخوابم و هرشب خواب دعوا و قتل و... میبینم . هنوزم دلم باهاش صاف نیست و دوست ندارم باهاش حرف بزنم حتی یک مقدار پول دارم میخوام با کمکش لپ تاپ بخرم ولی تو ذهنم کلا قیدش زدم چون نمیخوام باهاش حرفی بزنم . به جز سلام ذاتا هیچ حرف دیگه ای باهاش ندارم . دلم میخواد یا این زندگی تموم شه یا عمر من . چون واقعا درعذابم دیگه تحمل دعوا ندارم ... حالم خوش نیست :( 
سلام .....
یه وقتایی گیر کردی ..... بین اینکه چی درسته چی درست تر .....چی غلط..... 
وقتی اشتباهی وارد دنیای یکی بشی .... بعدش بیرون اومدن سخت میشه .....
کسی شده تو رابطه ای باشه که ندونه چند چنده؟؟ ندونه طرف چی میخواد؟؟؟
هزار بار خودشو تغییر داده باشه ک اون آدم بخواد باهاش بمونه؟
میدونی مرد؟از یه جایی به بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه ! قشنگ بودن خوبه ها؛ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده.اونی که تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیسو کلافه باهاش دوئیدی،باهاش خندیدی،باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و تو برف ریزون زمستون با ص
بعضی وقتها فقط باید حقیقت رو قبول کرد. فرقی نمیکنه در مورد چه موضوعی باشه. خوب باشه ویا بد. فقط باید پذیرفت و یه نقطه گذاشتو دوباره از نو شروع کرد. 
در یه موضوعی اشتباه کردم. باید اعتراف کنم اعتمادم نسبت به خیلی چیزها از بین رفته اما مدام به خودم میگم باید فرصت بدی تو اشتباه میکنی بی اعتمادیت اشتباست اما تهش میبینم دقیقا همون درسته من باید به خودم اعتماد داشته باشم. و این که خودمو نادیده میگیرم بده. 
من دوستی داشتم که میتونستم تمام و کمال جلوش
دارم به این فکر میکنم کاش از همون بچگی خاطره نویسی میکردم..ثبت لحظات شیرین یاحتی نیمه شیرین:)
اگه نوشته بودم الان نوشتن یه خاطره از مشهد راحت تر بود برام..
الان نمیدونم از چی بگم..از کجای بهشت..از کدوم سفرم به بهشت..
یعنی بهشت قشنگ و خوش حال و هواتر از این میخواد باشه؟!
قبل اولین سفرم به مشهد رو اصلا یادم نمیاد ارتباطم چطور بود با امام..
اما دقیق تو اولین سفرم تو دلم یه معامله کردم باهاش خیلی طلبکار باهاش معامله کردم..حتی  دستور دادم…معامله سنگین
فی‌الواقع حالم خوب نیست و واقعا نیاز دارم یکی باشه که منو دوست داشته باشه و باهام حرف بزنه و بهم بگه کافی هستم.
ولی خب نیست هیچ‌کس. و من دارم سعی می‌کنم گریه نکنم هنوز.
 
اونیم که همیشه بهش ازش می‌پرسیدم که بقیه وقتی ناراحتن و فلان تو می‌ری نازشون رو می‌کشی و بهشون خوبی می‌کنی که حالشون خوب بشه. من که حالم بد باشه کی ناز منو بکشه؟ می‌گفت من. همون!! الان بهم گفت "لطفا ول کن" همون که همیشه می‌گه می‌خوام پیشرفت کنی و بهترین خودت باشی چند هفته ست
هرکسی باید یکیو داشته باشه تا بتونه به زبان خودش باهاش حرف بزنه، به زبان خودش باهاش درد دل کنه و به زبان خودش باهاش بخنده.
شبیه این مکالمه ی من با آرشیدای ۵ ساله که از وقتی که برادر ۱۴ سالش آیفون ۱۰ دار شده گوشی قبلیش رسیده به اون (!) و می تونه دایرکت بده و ساعت ها باهم حرف بزنیم؛ به زبانی که مخصوص خودمونه..
+ شک نکن اگه آدمی رو داری که زبان مخصوص حرف زدن خودتونو دارید، یکی از آپشنای خوشبختی رو داری
آدم باید خوشحال باشه؟ آدم باید تو زندگیش لذت ببره؟ آدم باید چه‌جوری باشه دقیقا؟ چی درسته؟
من الان لذت یک غمی رو می‌خوام که بشینه تو دلم و درام کنه تو خیال و زندگی رو رنگ بزنه. من الان دلم لذت عشق می‌خواد، آره همون که جز هورمون نیست. من الان دلم نوشتن می‌خواد از این زندگی از منی که دلم حواسش داره پرت میشه. اما کجا؟ من که کسی رو نمی‌بینم بشه باهاش عاشقی کرد. کاش س کمی وا میداد. اما همون بهتر که عاقله. من دلم می‌خواد کسی به عشق و دوست داشتن من احت
خب این پست میزارم هرکی به کارش اومد ۵ صلوات بفرسته.
دوستانی که با ویرایشگر متن بلاگ بیان مشکل دارن و میخوان همون قبلی باشه که راحت اهنگ بزارن و راحت تر متنشو تصحیح کنن فقط کافیه به بخش تنظیمات >تنطیمات مرکز مدیریت > ویرایشگر پیش فرض تیک بزنید و در اخر گزینه ذخیره سبز بزنید.‌حالا مثل سابق راحت کارتون انجام بدین :) 
یه  پرنده دوست دارهآسمون  آبی باشهروزای خوب خداصاف و آفتابی باشه
 یه  پرنده دوست دارهخوب و مهربون  باشهشب پیش ستاره هاروز تو آسمون  باشه
یه  پرنده دوست دارهتو دلا غم نباشهلبا پرخنده باشهدرد و ماتم نباشه
 یه  پرنده دوست دارهرو  زمین جنگ نباشههمه دل ها شاد باشنهیچ دلی تنگ نباشه
یه  پرنده دوست دارهقفسش باز بمونهاز قفس فرار کنهراحت آواز بخونه
میدونی مرد؟از یه جایی به بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلان ریمل و فلان خط چشم و کدوم لباسم با کدوم شالم سِته و وقتی نشستم رو به روش دستمو چجور بذارم زیر چونم و با کدوم زاویه بخندم که بیشتر دلش بلرزه ! قشنگ بودن خوبه ها؛ولی تهِ تهش اونی میمونه که داغون و خسته و لهتم دیده.اونی که تو عرق ریزون تابستون با آرایش ریخته و موهای فر خورده و صورت خیسو کلافه باهاش دوئیدی،باهاش خندیدی،باهاش غر زدی به هرچی گرما و آفتاب کوفتیه و تو برف ریزون زمستون با ص
حدود ۲۰ روز دیگ مونده و واقعن تنبلی بسه دیگ:)) میخام کل وجودمو بزارم براش. میخام اگ خسته شدم هم اهمیت ندم و ادامه بدم. کلی چیز میخام و کلی کار باید بکنم ولی وقتی ب عمل میرسه چی میشه؟هیچکی جز خود خدا نمیتونه کمکم بکنه. کاش پشتم باشه. کاش جواب ی سری کارای بدم رو تو این قضیه نده بهم. کاش خعلی بیشتر از همیشه باهام مهربون باشه. و واقعن همه چیز دست خودشه. اگ اون بخاد بدون خوندن رتبه یک میشی و با کشتن خودت ۵۰۰۰۰! کاش خیر تو چیزی باشه ک دوست داریم.
دیروز ک از
 
چند وقت پیش با استادم که صحبت میکردم ، یسری ویژگی ها رو در مورد من گفت که واقعا نشون میداد چقدر آدم با تجربه ای هست تو کارش!چون اون ویژگی ها در مورد من کاملا درست بود...یکی از اونها که میخوام در موردش صحبت کنم ، که تو نتیجه تست دیشب هم بود ، این بود که من ظاهر سختی دارم و اگه کسی بخواد با من ارتباط برقرار کنه ، با این مانع مواجه میشه!خب این تا حدی درسته...من مثل خیلیا نیستم تا یه نفر " حالا چه دختر چه پسر " بهشون پیام بده زود باهاش گرم بگیرم و احوالپ
اگه شوهرت دوستت باشه دنیا دشمنت باشه خیالت راحت باشه ولی اگه دنیا دوستت باشه شوهرت دشمنت باشه فایده نداره
_جاری جاریو زرنگ میکنه...هوو هوو رو خوشگل. 
یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن...وجاریها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرند
_همیشه نصفتو به شوهرت نشون بده نصفتو نشون نده یعنی همه چیزتو به شوهرت نگو
_همیشه پوستو بشکاف پولتو بزار توش 
یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش
حقیقتش
دوستی و تعامل با محمد
و خوبی هاشو بدیاش با هم
مخصوصا اثرات منفیش
بچه ها یه اثری روی من گذاشته که حالا حالا از بین نمیره
الان میفهمم چرا من اصلا نمیتونم ازدواج کنمو از ازدواج کردن میترسم!
من قبل از اشنایی باهاش به شدت یه دختر عاشق بودم و واقعا دختر بساز بودم و احتمال ازدواج کردنمم وجود داشت
الان میفهمم با همه عشقی که دارم نمیتونم چرا ازدواج کنم!
امروز نوشتم.
و وقتی نوشتم دلم سوخت!
و گفتم واقعا این همه بلا به خاطر بودن با این ادم سر تو اومد
روزهایی رو میگذرونم که دوست دارم بعد از تموم شدن اون روز وقتی پام از محیط دانشگاه میزارم بیرون برم یه جای خنک  اب و هواش مرطوب و خنک باشه. سبز باشه دیوار کاهگلی داشته باشه. نور خورشید نخوره بهم. یه لیوان شربت بیدمشک و خنک بریزم برای خودم.بوی باهار نازنج بیاد. یکی باشه که بشه باهاش از دغدغه های روزی که گذشت حرف زد. و اون به اندازه ی کافی بفهمه. و به مقدار مورد نیاز صحبت کنه. هی بوی باهار نارنج بیاد. هی هوا خنک و مرطوب باشه. هی من واسه ی خودم شربت بید
سلام
یه سوال برام پیش اومده 
در روز چقدر احساس تنهایی میکنید. دوست صمیمی یا خانواده به چه اندازه در رفع شدن این احساس دخیل اند؟تا حالا شده فکر کنید انگار تو یه جزیزه گم شدید وقرار نیس حالا حالا ها پیدا بشید 
گاهی اوقات به اندازه ای دلم میگیره که دوس دارم یه شماره رو شانسی بگیرم. مهم نیس پشت خط کی باشه. فقط دلم میخواد باهاش حرف بزنم  بدون اینکه ازم پیش زمینه ذهنی داشته باشه..
+ دارم موتزارت گوش میدم، اصلا نمیشه باهاش حسِ نوشتن پست گرفت! :)) شنیدین باعث باهوش شدن جنین میشه؟ حالا به ایناش کاری نداشته باشم هم، خوبه. یکم با موسیقی کلاسیک آشنا بشم!  :))
 
+ چند هفته ای دستم بندِ نمدی ها بود. خیلی بیشتر از اونی که به نظر میرسه وقت گیرن، ولی به نسبت راحته. به نظرم خیلی ساده تر و کم دردسرتر از چرم دوزیه، از طرفی چیزایی که میشه باهاش در آورد خیلی بیشتر از چرمه... خلاصه تنوع خوبی بود :)
این شما و این هم تزیینات نمدی اتاق پسرجون ما:
ممنونم که حالمو پرسیدید، من زنده‌م، و تقریبا خوبم. 
دارم رو خودم کار می‌کنم. دیروز خیلی بدتر بود حالم، اما گریه‌های دیشب و روزنه‌ی امیدی که امروز تو دلم شکل گرفت بهترم کردن. 
بیا به خدا توکل کنیم، باشه؟ درسته که زد زیر قراری که گذاشته بودم باهاش، اما می‌ذارمش کنار اون‌همه بدقولیای خودم.
+اگه حال خوب من، حال خوبِ تو باشه، من همه تلاشمو می‌کنم. قول می‌دم. تو فقط خوب باش.
+دارم Back to you رو گوش می‌دم. =) هی دوباره از اول... 
وجود دوست تو زندگی هر ادمی ضروریه.
مخصوصا یه دوست صمیمی و قابل اعتماد که بتونی با خیال راحت و بدون نگرانی هر حرفی رو که داری باهاش بزنی.
درخلال این حرف زدنها میتونه باهات همدلی کنه و باعث ارامشت بشه و تحمل سختی هارو برات راحت تر کنه. به نظر من ادم که از مشکلاتش حرف میزنه بارشون رو سبکتر میکنه. همچنین وقتی درباره مشکلاتت حرف میزنی ممکنه در همون حین تعریف کردن خودت راه حلی پیدا بکنی و حتی ممکنه دوستت یه پیشنهادی بهت بده که بتونه راه حل خوبی باشه
امشب و در همین لحظه عمیقا دلم میخواد دوستی رو داشتم که راحت و بدون فکر میرفتم تو صفحه چتش و مینوشتم...از هرچی که تو ذهنم میاد...متن آهنگایی که گوش میدم رو تیکه تیکه بنویسم براش و خیالم راحت باشه صبح که میبینه لبخند میزنه با دیدن اون همه پیام.
که من نمیدونم براش چیکار کنم
به افکار مثبت رو بهش نشون میدم
باهاش حرف میزنم
اما ایشون فقط دارن به حسرتاشون نگاه میکنن
و صدایی هم جز صدای گریه ی خودشون نمیشنون
انگار که دیوونه شده باشه دور از جونش
انگار داره تقلا میکنه و داد و بیدادی راه انداخته که بیا و ببین
چطور بهش توجه کنم که آروم بگیره؟ چطوری نوازشش کنم که احساسم کنه؟ چطوری آرومش کنم؟چطور باهاش حرف بزنم که صدامو بشنوه؟ اگه یه لحظه بهم فرصت بده با صدای فوق ملایم و آرومی بهش میگم دوستش دارم
۱. بچه دوس جون پسرررره 
۲. رفتم خونه اون یکی دوس جون باهاش افطار کردم و کلی تعریف کردیم
۳. ضد آفتاب و پیل آف L'dora خریدم [ضدآفتابش oil free ـه در نتیجه نمی ماسه رو صورت .. سبکم هس و پوست نفس میکشه زیرش ولی زیرش آبرسان باس بزنی ک راحت تر پخش بشه]
خیلی دوستش داشتم و البته دارم ، 
من جدیدا رفتم توی توئیتر ؛ فضاش درست و حسابیتر از بقیه شبکه های اجتماعی هست و من باهاش راحت ترم ": )
 
امروز رفتم آزادی ؛ به استقبال و بدرقه ... 
---------------------------------------------------
اما توی توئیت های توئیتر ، یک توئیت به نکته جالبی اشاره کرده بود
سردار گفته بود که اقای ترامپ قمار باز ، خودم حریف شما هستم ، البته ویدیوش هم هست ولی این وسط یک نکته جالب و کوچولو هست ، شاید منظور سردار از این حرفش این بوده که ( شهید ) سلیمانی یک
سلام
من همیشه نسبت به قوی تر کردن شخصیتم تعلل میکردم ولی بالاخره یکم ازین ویدئو های به قولی انگیزشی که ماه ها بود یوتیوب بهم پیشنهاد میداد رو دیدم. ویدئویی از آقای Jordan Perterson بود. انقدر خوب صحبت میکنه این شخص که شاید 10 تا ویدئو نیم ساعته ازش رو تو همین چند روز دیده باشم. 
آدم مغرور همینه دیگه. فکر میکنه خودش بیشتر از بقیه میدونه و نمیتونه بپذیره که یه فیلدی هست که هر روز باهاش درگیره ولی نسبت به درست کردنش اقدام نمیکنه. 
ممکنه بعضی عقایدش یکم را
نمیدونم میدونی چقد سخته یا نهولی خوندن معماری کامپیوتر و همزمان فکر کردن به اینکه چجوری بهش بگم ازش دلخورم چجوری بگم دارم از حسودی میترکم چجوری بگم دلم میخواد یکی محکم بزنم تو صورتش و علاوه بر همه ی اینا حواسم باشه اشکم نریزه چون حوصله جواب پس دادن ندارم، باعث میشه احساس کنم سلول های قلبم داره دونه دونه از هم جدا میشه.
.
.
به تک تک آدمایی که هرروز میبیننش حسودیم میشه.
به هم کلاسیاش، به هم اتاقیاش، به استاداش، به همشون...
از همشون سخت تر اینکه هی
امروز همسر بعد از اتمام مکالمه اش با همتا ناراحت بود
بهم می گفت من چیکار کنم
یکساعت صحبت کردیم بعد که می گم خسته ام و .... خداحافظ... همتا ناراحت می شه. از من توقع داره مثل یک عاشق و نوجوانی که تازه به عشقش رسیده رفتار کنم. ولی من یه مرد جا افتاده ام ، عمری ازم گذشته ، مسولیت زندگی و سه تا بچه دارم . اینجوری نمی شه.اینجوری باشه و همتا بخواد با این طرز تفکر بیاد داخل زندگی وقتی ببینه من اینجوری نیستم صدمه می بینه
همسر بهم گفت
تو خودت می بینی که من تو رو
سلام. 
 
یک نظرخواهی هست که باید پر بشه . مربوط به مدرسه هست و برنامه هایی که قراره باهاش چیده بشه در واقع یکی از تکالیفم بوده و قطعا به نظر بقیه هم خیلی خیلی نیاز دارم . 
اما داستان چیه؟
 
داستان اینه که فرض کنین یک مدرسه ای قراره مراسم صبحگاهی انجام بده (اصلا هم مهم نیست هوا سرد باشه و یا گرم باشه)
میخوایم کارهایی انجام بدیم صف ها و در کل برنامه با بالاترین کیفیت انجام بشه . 
به نظر شما میخواهید مدیر باشین ، معاون باشین معلم دانش آموزا و حتی از ا
یه دوست قدیمی دارم بعد از 10 ماه باهاش حرف زدم
توی کارش پیشرفت کرده بود خداروشکر
یکم دوست مشکلیه
سروکله زدن باهاش سخته
خیلی سوال پیچ میکن خیلی گیر میده
کلافه ام میکن
زور میگه
باهاش ادم بهتری نیستم
یه جنبه ای از خودم میبینم که انگار من نیستم یه نفر دیگه ام
کسی هستم که اون من اون مدل میبینه
ولی
ولی
تنها کسی که هرچی میگم بهش برنمیخوره
تنها کسی که تا میگم پول میگه چقدر
تنها کسی که اون دورانی که کسی حالم نمیپرسید نگرانم بود
عجیبه
 
+بهمن تو کانالش نوشته :
 
دلارام فوت کرد...
دلارام گفته بود هزینه ی درمانم تو خارج از کشور حدود 250 هزار دلاره! منم با خنده گفته بودم آدم بمیره به صرفه تره!
من شوخی کرده بودم دختر جون چرا جدی گرفتی!
 
+ماری تو کانالش نوشته :
 
لال شدن مگه همین نیست، دختر مهربون و پرانرژی‌مون رفت.روحت در آرامش باشه دلارام عزیز
 @my_diaryyyyyy
 
+من تو کانالم نوشتم :
 
دارم دق میکنم...باورم نمیشه
روزی ک کانالشو پیدا کردم رفتم و بهش پیام دادم اما جواب نداد. رفتم پی وی بهمن. گفت
امروز کلی برای حشمت فردوس گریه کردم. وقتی رفت سر قبر عاطی و گفت حتی پول ندارم کنار تو دفنم کنن ... یا موقعی که گفت اون روز داشتم به زنم فکر میکردم، به اینکه بدبختی من بعد از فوت اون شروع میشه.
و حالا فهمیدم چرا انقدر با حشمت فردوس همذات پنداری کردم و باهاش اشک ریختم. یاد پدربزرگم افتادم که چطور بعد از مرگ مادربزرگم داغون شد. یاد پدربزرگم افتادم که میگفت کاش زمین گیر میشدم، ولی اون زنده بود ... خیلی دردناکه از دست دادن رفیق ۵۰-۶۰ سالت که هر روز و هر
همیشه وقتی به کسی نیاز داری نیستش... خصوصا وقتی غرورت اجازه نمیده صداش برنی یا بهش بگی... دوست داری خودش بفهمه و باشه! ولی هیچ وقت نشده و نمیشه و نخواهد شد. هیچ وقت! 
+ منم اینجا رو کردم پر از نوشته های چرت. همین که خالی بشم کافیه. طرز نوشتنم با قبل خیلی عوض شده. تو اون بکی وبلاگ اولین نوشته ها رو ک نگاه کردم دیدم چقد شور و شوق بود در من ولی حالا... همش نق  همش غر.. همش ناله...
+ دوست دارم یکی رو گیر بیارم بهش یک عالمه فحش بدم. سرش داد بزنم. کتکش بزنم. با دند
خب اینکه بخوای یه چیزی که توی زندگیت هست رو خیلی سریع ببری بیرون فوق العاده سخته...من این کارو کردم :)
چیزی که شب و روزمو باهاش میگذروندمو رو راحت شستم گذاشتم کنار...
این کار خیلی سخت بود خیلی:(اگه به خود،خودم باشه هنوز دوست دارم اونو داشته باشم.
اما به خاطر صحبت ها و بحث های بسیار با مامان جان و خواهر جانا و...که میدونم صلاحم رو میخوان گذاشتمش کنار ...
حس معتادی رو دارم که ترک کرده:(
خلاصه بگذریم ،هنوز نتونستم چیز جایگزینی براش پیدا کنم:(
پ ن : میتونی
 
دوباره پیام هاشو شروع کرده...
من اگه بخوام فقط به خودم فکر کنم و اعصاب و روحیه م واقعا ارتباط باهاش هیچی بجز دردسر نیست. باز سعی کردم یادم بره کارهاشو، شدت ناراحتیمو...
الان چراغ سبز گرفته انگار... دوباره شروع کرده مقصرسازی و نمیبخشمت و نمیبخشمتون و این دنیا و اون دنیا و...
و ما ادراک ما فرافکنی...
بعضی آدم ها اول کینه بودن، بعد دست و پا درآوردن! و تو دنیا پرتاب شدن! 
الحمدلله چیزی به اسم مسوولیت پذیری اعمال هم که ندارن. هر غلطی میکنن نباید مخالفی
اصولا شروع یک چیز بسیار دشوار و در عین حال لذت بخشه! عین مسافرت رفتن با یه پیکان قدیمی میمونه. اول باید هلش بدی تا روشن بشه ولی وقتی روشن شد و افتاد تو پیچ و خم جاده‌های قدیمی و خلوت بهترین لحظات تاریخ رقم میخوره! در همه این مدت که وبلاگ نوشتم؛ هیچوقت از اسم مستعار استفاده نکردم ولی امروز در جایی ایستادم که حس میکنم باید "گیلبرت" باشم تا بیشتر شبیه "خودم" بشم! گیلبرت بیشتر از اینکه یه کاراکتر باشه؛ یه خصلته چون گیلبرت یعنی وعده روشن [+]. گیلبرت ق
این حرف رو از یه بنده خدایی شنیدم به فکر فرو رفتم که چقدر معیارها برای یک خانه ایده‌آل وجود داره که حتی به مخیله‌ی ما هم نمی‌رسه.
آخرش می‌رم توی یه خونه نوساز که بتونم با پاهای خیس راحت توش راه برم؛ خیالم راحت باشه که توش سگ نبوده.
باید یه تغییری توی وضعم ایجاد میکردم. یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر بخندم. شایدم منظورم اینه که یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر نادیده بگیرم و رد شم.من نیاز داشتم که فکر کنم، نیاز داشتم که خوب و کامل راجع به خودم فکر کنم و نقاط قوت و ضعفمو بشناسم. اونطوری شاید راحت‌تر میتونستم راهم رو انتخاب کنم.من نیاز داشتم یه راه داشته باشم که برنامه‌ریزی شده باشه. یه راه کامل که تمام جوانبش سنجیده شده. من نیاز به انرژی اکتیواسیون داشتم.اینا رو نوشتم و دفتر
امروز دندون پزشکی بودم و جناب دکتر بعد نیم ساعت وزوزوز و....جیییز جیییز . و خش خش
بالاخره یکی از دندون هام رو عصب کشی کرد!!
 
بعدش کلی تاکید که( بچه جون!!!):///
نه آخه بچه جون؟؟بی تربیت تو ریش های من رو نمیبینی؟؟بچه؟؟نه ناموسا بچه؟؟ استغفرالله آدم یاد جواب های دندان شکن و 100در 100 بی ادبانه ی دوران دبیرستان میفته هااااا!!!
 
خلاصه گفت تا دو ساعت به باد هم اجازه نمیدی دندونت رو لمس کنه تا 24ساعت هم باهاش غذا نمیخوری!!
 
حالا نکته ی بامزه ماجرا کجاست؟
بعد د
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهرو..پوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شد..یه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آر
درک نمیکنم چرا از فایل صوتی گوش کردن بدم میاد ،خیلی بدم میاد! و یک استرسی هم بهم وارد میشه خصوصا اگه از طرف اون هایی باشه که چندان راحت نیستم باهاشون. ترجیح میدم متن باشه تا فوری چشم بگردونم و ببینم چی گفته ولی وقتی ویس باشه انگار که از مواجه شدن میترسم.
شاید چون اعتماد به نفس ندارم و یا از تحقیر شدن گریزانم و تو ویس حس و بیان حرفهای طرف مقابل عمیق تر منتقل میشه، نمیدونم بهرحال که خیلی لفت میدم گوش کردن به ویس هایی که برام رسیده رو. 
 
سلام
معمولا از سر کار که به خونه برمی گردم یا پسرم از کلاس برمی گرده دلش می خواد یه میان وعده سالم باشه که راحت بشه مثل پنیر روی نون تست مالید و خورد. در عین حال سالم هم باشه
من اینو امتحان کردم من مزه اش را دوست داشتم، پسرم هم با اینکه کرفس را دوست نداره خیلی خوشش اومد. امیدوارم شما هم خوشتون بیاد
زیتون بی هسته دو پیمانه
نصف یک ساقه کرفس
یک تا دو قاشق غذاخوری بادام 
1 حبه سیر
2-3 ق.غ آبلیمو 
کمی روغن زیتون برای تنطیم غلظت مواد
همه رو داخل غذاساز بر
سال گذشته مثل امشب زن عموی من به دنبال سرطان متاستاتیک فوت کرد
سارکوم که از عضله پای چپش شروع شده بود طی دو سال _حتی با درمان_ تا مغزش پیشروی کرد
و از پا درش آورد ...
موندن عمو و دختر عموی 3 ساله ی بیچاره ی من ...
این دو نفر رو که ببینم دلم آب میشه از غصه
هیچ کلمه ای نیست که بشه غم و تنهایی و دلتنگی عمو و دخترعموم رو باهاش توصیف کرد
دختر عموی بیچاره ی تنهای من ، بی پناه ترین دختر دنیاست
هرچی میخوام دعا کنم ، میگم خدا دلش شاد باشه، زندگیش قشنگ باشه ...
 
ا
امشب دخترم اومد پیشم نشست و گفت مامان بیا باهم گپ بزنیم:)) کلا خیلی این حرف را میزنه و با اینکه خودش شخصتیا کم حرفه اما از صحبت کردن با من لذت میبره و میگه دوست دارم با هام حرف میزنی:) حالا حرفهایی هم که باهاش میزنم بیشتر حرفهای انگیزشی هست! مثلا در مورد اراده داشتن، پشتکار داشتن، جسارت داشتن و استقلال شخصی و از این جور چیزها و بینشون هم از داستانهای بعضا مولانا یا چیزههای دیگه ای که شنیده یا خونده ام تعریف میکنم.
امشب فکر کردم ابتکار بخرج بدهم
یک توصیه ی اکید و مهم رو از منه جوون بشنوین!!
اینکه به محض این که میفهمین طرف مقابلتون احمق و
 زبون نفهم تشریف دارن به شدت ازش فاصله بگیرید....
به شدت!!دیدم که میگم!!
وگرنه شما هم مثل اون احمق تصور میشید!!
چون اگه احمق نبودید باهاش این رابطه ی
 دوستانه ی کذایی رو ادامه نمیدادید.
بهش میگم نرو سر کلاس تشکیل نشه...تو بری یه نفرم باشه 
این کلاسو تشکیل میده...بعد ما غیبت میخوریم...
کل کلاس میگن نمیرن...پاشد رفت و 32 نفر 
غیبت زده شدناین اولین بارش نیست...ترم پ
خب واقعا باورم نمیشه الان ۷ آذر باشه . بهش میخوره همین دوم سوم نهایتا باشه! پنج روز عقبم ینی. درس خوندن خوب پیش می‌ره . ازون حالت سیاه اومدم بیرون  و دیگه حس ناراحتی و بهم ریختگی ندارم . البته خب تصمیم گرفتم روزا رو بخوابم و شبا به زندگی بپردازم .کاملا شب زی و خوناشامی :/ چونکه فک میکنم اینطوری راحت ترم و ارتباطم با آدم کمتره اصولاً :/ با توجه به اینکه آدما روزگرد هستن و شبگرد نیستن :// دیگه اینکه از پوکر گذاشتن آخر جمله هام خیلی بدم اومده :/ و دوس ند
اگه فکر کردن به اینکه من رفتم و دارم زندگیمو میکنم باعث میشه حالت خوب باشه، پس آره عزیزم، من رفتم، و دارم بی تو زندگیمو میکنم. خیلی خوبه حالم. هر لحظهٔ بیداریم بهت فکر نمیکنم. زندگیم شده عین قبل از اومدنت. انگار نه انگار تویی وجود داشتی. دیگه شبا خوابتو نمیبینم. دلهرهٔ ماموریتتاتو ندارم. منتظر دیدنت تو بلوار کشاورز نیستم. دلتنگت نیستم. وقتی رفیقم میپرسه «ینی هیچ آشنای مشترکی باهاش نداری که لااقل از حالش باخبر شی؟»، گریه نمیکنم. دیگه ادکلنتو ب
یه حسی بهم میگه دیگه اینجا جای من نیست. هی میام بنویسم و هی حس میکنم که... بماند :) یه هفته شاید بیشتر باشه که هی حس میکنم باید از اینجا برم و فقط کسایی که واقعا منو بخاطر خودم و نوشته‌هام میخونن ببرم و تمام کسایی که الکی اینجا رو دنبال کردن یا توی رودربایستی خیالشون راحت باشه که دیگه ستاره‌ای روشن نمیشه! 
میدونید چیه؟ انگار اینجا من نیستم دیگه. انگار که غریبم اینجا و یا حتی وبلاگ یه نفر دیگه‌ست و من اونو تصرف کردم.. 
خوش به حال اونایی که سخت نمیگیرن و هرکی به پستشون بخوره که بنظرشون یه ذره معیارهای همه پسند جامعه رو داره عاشقش میشن و باهمون ادامه میدن
دوس دارم از یه نفر خوشم بیاد
خسته ام از اینکه هرکی دور و برمه اونی نیست که من عاشقش باشم... دوس دارم دوسش داشته باشم.. فقط اون نباشه که دوسم داره... پس دل خودم چی؟ 
نمیخوام فقط ازدواج کنم واسه رفع تکلیف... شاداب تو همچون ازدواجی میشه یه دیکتاتور..  جالب اینجاس هرچی bossy تر هم رفتار میکنه،  بیشتر دوسش دارن.. انگار جذ
فکر کن بری از روی دلسوزی یه لاکپشت رو وسط اتوبان نجات بدی ، بزنن له و لوردت کنن...
یا زنده نمیمونی ، یا اگر بمونی دیگه نمیتونی زندگی کنی بدون مغز و پا ... 
                                                  ****
تو اورژانس خودم تحویلش گرفتم و لحظه به لحظه باهاش بودم ، هنوز به هوش بود باهاش مدام حرف میزدم شوخی میکردم و اونم به زور بعد ناله هاش یه خنده ای میزد...
امروز رفتم بالا سرش icu ...
کاملا بیهوش بود...
۷۰ درصد مغزش ایسکمی شده بود به خاطر شرایط وحشتناک پاهاش و
‏کارشناس تلویزیون داشت میگفتیه تصویر از مشکلاتتون یا چیزی که به مشکلتون ربط داره و بزارین بک گراند موبایلتونکه همیشه جلو دیدتون باشهکه باهاش بجنگین و نابودش کنینبابام گوشیشو پرت کرد سمتم گفت پسرم لطفا عکس خودتو بزار بک گراند گوشیم
همه آدم‌ها تلاش میکنن که کسی رو که باهاش وارد رابطه شدن رو به هیچ قیمتی از دست ندن.هیچکسی حاضر نیست مقدمات دور شدن عشق زندگی‌اش رو فراهم کنه و بعد در آتش دلتنگی خود بسوزه!
ولی من آن یک آدمم که یک قیمت برای از دست دادن طرف مقابلم دارم. قیمتی به نام «خوشحالی او»...
حاضری اگه بدونی طرف مقابلت کنار یک آدم دیگه خوشحال تره، کمکش کنی بهش برسه؟؟؟ 
برای نگه داشتنش تمام تلاشت رو بکن، تمام تلاشت رو بکن، تمام تلاشت رو بکن؛ اما اگه نشد، واقعی دوست بدارش...
د
شاید بهترین استادی باشه که من قراره تا آخر دوره تحصیلم باهاش رو به رو بشم هم من هم بقیه بچه‌هایی که باهاش کلاس دارن امروز سرکلاس دیگه‌ای بودیم و حرف استاد آنجل شد بعد یهو همگی نشستیم غصه خوردن که ای وای دیگه از ترم دیگه نمی‌تونیم باهاش کلاس داشته باشیم ... بیاید اگه استاد شدید در همین حد خوب باشید.
انقدر بچه‌ها دوستش دارن که تقریبا بیشتریا خوابش رو می‌بینن مثلا دیروز قهرمان آنجلا گفت خواب دیده عروسی دخترش بوده و امروز احترام السلطنه می‌گف
این روزا چیزی ک از دست دادم شهامته
شهامت خواستن هیچی رو ندارم
از آرزو کردن میترسم
ی جورایی شبیه کمبود اعتماد ب نفس!
درواقع من بین دوتا آرزو موندم که اولیش تویی
شایدم ن. دومیش تویی
و اولیش بدون حضور تو
ولی چون دومی آرزوی قلبمه و اولی آرزوی عقلم دومی هنوزم با اینهمه انکار برام مهم تره انگار
نه شهامت ترک دومی رو دارم
و نه جرات خواستنش
پس همینجوری هاج و واج ب زندگیم دارم نگاه میکنم
بدون آرزو!
توی ی حالت تعلیق خاص
انگاری ک زمان برام ایستاده باشه....
+
خودت خوب می دونی که استادِ دعا و مناجاتی اما تو لحظه های سخت و گرفتاریت! همین حالا هم که بعضی وقتا به آسمون نگاه می کنی یا برای تعجیل در فرج مولات دعا می کنی قطعا دلیلش به استرس و نگرانیت از کرونا بر می گرده. بهرحال دیر یا زود دنیا از این بحران عبور می کنه که یا ازش زنده در میای و یا به خاطره ها می پیوندی! اما بهرحال همه چی عادی می شه و روز به روز این سختی ها به فراموشی سپرده می شه. اگه قرار باشه باز مثل خیلی از اتفاقات نگران کننده ی قبل یکم اهل دعا
29 ام این ماه تولدشه و من بدون شک دلم واقعا براش تنگ شده ...
حتی نمیدونم که منو یادشه یامه ولی اینو مطمئنم که لاقل روز تولدم منو یادش میاد ...
دوست دارم بهش تبریک بگم ولی من ۴سال پیش تو روز تولدش برای همیشه باهاش خداحافظی کردم و دیگه هیچ وقت هیچ پیامی بهم ندادیم با وجود وابستگی وحشتناکی که بینمون بود ...
مطمئنم اونم هنوز منتظره ...
دلم برای وقتایی که با فحش نصیحتم میکرد تنگ شده ...
اون از من کوچیک ترین خبری نداره ولی من به هر طریقی بدون اینکه بفهمه ازش
هممم،
این دو سه تا تجربه تو امروز، تجربه های بدی بود، اینجوریه که تو باید بدون مقابل چه کسی، داری چه حرفی رو میزنی! اگه قبل هر حرفیت فک نکنی و خودتو فیلتر نکنی، شاید ملت راجبت فکرایی بکنن که دوست نداریشون. 
آدما تو فازای مختلفی زندگی میکنن، واقعا این اتفاق باعث شد ارزش دوستی رو بهتر بفهمم امروز. کسی که بهش هر چی تو ذهنته رو میگی و یک درصدم نگران این نیستی که بعدش راجبت چی فک میکنه. اگه یه همچین آدمی وجود داشته باشه خیلی خوبه!!!! بشدت. ولی خب خودمو
عرض سلام به همه ی عزیزان
امیدوارم عزاداری هاتون قبول باشه و از روی اخلاص ان شاء الله 
پسری هستم ۲۳ ساله، مغازه دارم البته اجاره ای و خدا رو شکر یه درآمدی دارم، چند ماهی هست با یه دخترخانومی آشنا شدم و به نتیجه رسیدیم که میتونیم کنار هم زندگیِ خوبی داشته باشیم، از نظر مذهبی، اخلاقی، اهداف و در کل مسائل مختلف همخوانی داریم و ایشون هم کار میکنن.
بعد از اینکه به نتیجه رسیدیم تصمیم گرفتم موضوع رو به یکی از خواهرانم بگم، بهش گفتم و اون به بقیه خوا
درباره آرمان بنویسم.
آرمان، همکلاسیمه. پسر بسیار اتوکشیده‌ایه. خیلی رسمیه. به نظر خشک میاد. در ظاهر باادبه ولی در باطن خیلی راحت بهت توهین می‌کنه. اغلب سعی می‌کنه نظراتش مخالفِ نظرات بقیه باشه؛ یه جورایی ساختارشکن باشه. تهِ دلش، از من بدش میاد ولی در ظاهر، موقع سلام علیک، تا کمر خم می‌شه. سیاست‌مدار خوبیه. تو بازی مافیا، قوی عمل می‌کنه. ما با هم خیلی مافیا بازی کردیم. این باعث شده که بفهمم هیچ‌وقت نمی‌تونم از ظاهرش بفهمم چی تو مغزش می‌گذ
شده با یه قضیه ای از لحاظ منطقی کنار اومده باشید و اوکی باشه، ولی دلتون باهاش نیست؟‌
یعنی هر کاری می‌کنید نمیتونید بفهمید که چرا ذهن و دل باهم همراه نیستن... مشکل کجاست؟ یعنی یه چیزایی تو ذهنمون هست که خودمون نمی دونیم؟؟ یا کلا این دوتا جدای از هم کار میکنن؟ یا دل به ذهن می‌گه به چی فکر کنه؟؟؟ قضیه چیه؟؟!!!
واسه من فاز روانشناسا رو برمیداره بعد خودش مدام میخاره تا باهاش کلکل کنه ،اونوقت ب من میگه بااین اگر کلکل کنی
 فرقی باهاش نداری :/ میگم تویی که مدام پلاسی تو صفحاتش و فحش میدی براهمین هی فک میکنه همه اینا ی نفرن
 و کارمنه-_- بدم میاد همچین کسی برام فاز برمیداره
سلام مهربونم 
امروز بدجوور حالم بده حال دلم گرفته از دیروزه مهربونم دیروز روز بدی رو گذروندم بحثم با جون دلی که تمام تلاششو کرد حالمو تغییر بده اما من دلگیر از صادق نبودنش و نفر دوم زندگیش بودنش بودم چیزی که با نازو نوازش درست نمیشد با عمله که درست میشه اینکه نفر اول زندگیش مادریه که منو ن بعنوان یه دختر که بعنوان عروس دوست داره اذیتم میکنه اینکه من با تمام وجودم محبتمو بهشون نشون دادم و مثل یه مادر برام عزیز بوده اما الان دیگه نه دیگه برام د
فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود...حال روز خوبی نداشت...زندگی بهش سخت گرفته بود...سعی میکردم حواسم بهش باشه...بیشتر باهاش حرف بزنم...بیشتر بخوندونمش...ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره...حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده...حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه...میخواد باهام حرف بزنه...میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه...میگه که نگرانمه...سعی میکنه حالمو خوب کنه...ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه
اون موقعا میفه
ادم وقتی به مشکلات و تنهایی های زندگی میخوره تازه میفهمه ... کاش بود .. کاش بود لااقل دلخوشی تنهاییم بود ! 
توی این دوره اگه فقط فقط یه نفر رو داشته باشی که باهاش راحت باشی  و دوسستش داشته باشی تو خوشبخت ترین ادم روی زمینی...
 و چقدر بده بقیه حرفت رو نفهمهه و چقدر بده به اعتقاداتت بخندن ... 
تن و بدنم  زیاد کبود میشه اما بیشتر وقتها خودمم نمیدونم کی چی شده! الان گوشه ی انگشت اشاره م جوری کبود شده که قاعدتا باید لای چیزی مثل در مونده باشه ! اما هیچی یادم نمیاد !!! 
وقتی عادت ماهانه شروع میشه درد میپیچه تو دل و کمر و پاها و تمام بدن .خلق تنگ میشه اعصاب خورد و بی حوصلگی افسردگی میل به گریه همه و همه چند روز چنان درگیرت میکنن که حال نداری به چیزای دیگه فکر کنی اینا رو نگفتم که تکرار مکررات شه اما دیشب که کیسه آب گرم رو تو شب تابستونی گذاشت
جمعه باشه
هوا آفتابی باشه
روزای آخر پاییز باشه
تنها باشی
موسیقی باشه
پنجره باز باشه
رو به دریا..   
تو قاب پنجره بایستی و نور آفتاب 13:24 دقیقه به صورت و دستهات بتابه..
تازه میفهمی اصلا اونجایی که وایسادی نیستی!
پس کجایی بغیر ازونجا.. ؟
من با کشته شدن آدما مخلفم . میخواد دوست باشه یا دشمن یا هرکسی که مرده و زنده اش برام فرقی نمیکنه. کشتن عمل احمقانه ای و هیچ فکر عقلانی پشتش نیست. به نظرم یجور پاک کردن صورت مسئله است و کار بزدلانه ای هست. اونم وقتی که غافلگیرانه باشه. و جدای از اون به نظرم سردار سلیمانی آدم شجاعی بوده. و راستش نسبت به مرگش نتونستم بی تفاوت باشم. اصلا کار ندارم عقیده ام باهاش میخونه یا نه اما این آدم برای این وطن بوده. اون احمقایی که از مردنش خوشحالن رو درک نمیکنم.
صبح باشه، شنبه باشه، اولای ماه باشه، مِه باشه، تاریک باشه، سرد باشه، بیدار شدن سخت باشه، بخوای بری سرکار، مادرت منعت کنه ماشین ببری. ولی ببری. جاده لغزنده باشه، سُر باشه، ترمز کنی، نگیره. پشت چراغ قرمز باشی. بزنی به ماشینِ سمندِ جلویی. اون طوریش نشه. ماشینِ مادرت، جلوپنجره‌ش کنده بشه، رادیاتورش سوراخ بشه. ازش دود بلند شه. بترسی. بوی بد راه بیوفته. برسی سرکار. از اونجایی که همیشه خبرای بد رو، به بدترین شیوه‌ی ممکن میگی، امیدوار باشی مادرت این
موضوع از اونجایی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد و به خونه بخت رفت و به شهر دیگه ای رفتن.
(ما با هم خیلی صمیمی بودیم و کوچکترین مسئله ای نبود که بینمون مخفی بمونه)
من تا قبل از اون خیلی برونگرا بودم حتی یه دوست صمیمی داشتم که از قضا با هم در یک موسسه کار میکردیم و راجع به هر موضوع یا اتفاق ریزو درشتی با هم کلی حرف میزدیم و نظراتمونو میگفتیم.
بعد از رفتن خواهرم چون کسی نبود که زیاد باهاش حرف بزنم کم کم از اون برونگرایی فاصله گرفتم و سخت تر راجع به موض
یه وقتایی ادای ادمای دنیا دیده یا جسور و پر جرات رو در میاری که در واقع از خودت محافظت کنی...اما یه روزی یه جایی تو یه موقعیتی دستت برای خودت رو میشه که چه قدر معصوم و کوچولویی....که تهش هنرت اینه که دیگه سادگیت از چشمات نمیزنه بیرون اما اونقدری هست هنوز که تا میای راحت حرف بزنی انگار یه قلب شفاف رو گذاشتن وسط بحث...بی پرده بی غبار...
 
 
پ.ن. یادم باشه امروز یه حرف حال به هم زن شنیدم و دو تا حرف از سر غرور....
 
 
 
میدونین بدبختی بعضی از ما مثل همین خود من اینه که همه رو داریم اما کسی رو نداریم که بخوایم حرف دلمونو بهش بزنیم. یکی که باهاش راحت باشیم . همین الان داشتم تموم مخاطبای اینستا و تلگرامو نگاه میکردم . با خیلیا دوست دارم سر صحبت رو باز کنم و بشینم باهاشون صحبت کنم اما اون منِ ناراحت میاد میگه سر و سنگین باش . حتی یادمه با مدیر تبلیغات نشر _نمیگم کجا_ سر صبحبت رو باز کردم اما انگار علاقه ای به صحبتام نداشت . بر عکس فکر میکردم یک شخصیت سنگ صبوری داشته
دیشب خودمو بردم زیر ذره بین نتیجه اش این شد:
من آدمی هستم که به تنبلی و راحت طلبی خو گرفته ام ؛ و خودمو به زحمت نمیندازم . قبل ترها تا این حد راحت طلب نبودم ؛ جدیدترها زیاد شده و جدیدترها خییلی زیادتر
به راحت ترین راه ممکن روزگار میگذرانم ؛ و این قدر این راحتی زیاد شده که به روحم هم رسیده و میشه گفت روحم هم شدیدا دنبال راحتیه
چطور؟
اینکه نمیخواد چیزی بر وفق مرادش باشه ؛ چیزی اذیتش کنه ؛ به خواسته هاش برسه ؛ و....
و میدیدم که هر چقدر به سمتی راحتی جس
آقا یه زن و شوهر استاد تو دانشگاه ما هستن. من یه ترم با شوهره کلاس داشتم. الان یذره باهاش رفیق شدم. ینی مثلا در حد سلام علیک داشتن.
از زنش بیشتر خوشم میاد. روش کراش وحشتناک ندارم ولی این الگوی منه.
خانومش خیلی مهربونه. شوهره عصبیه بیشتر. منم واسه نمره متاسفانه باهاش کنار اومدم.
یه روز دیدمش تو دانشگاه در حالیکه که گفته بود من اون روز ها نیستم دانشگاه. دیدم رد شد رفت تو اتاقش. گفتم خب برم یه سلامی بکنم. رفتم سلام علیک کردم بعدش گفت با من کار دارین؟؟
دیدی یه موقع‌هایی حس می‌کنی خیلی تنهایی؟! هرچی لیست چت‌های تلگرامتو پایین بالا می‌کنی که یه نفر رو پیدا کنی بتونی باهاش حرف بزنی، درد دل کنی هیچکسی رو پیدا نمی‌کنی. انگار هرچی سنت میره بالاتر، هم دوست‌هایی که بتونی باهاشون راحت حرف بزنی کم‌تر میشن هم اینکه خود اون‌ها هم ذهنشون درگیر هزارجاس و بخصوص اگه ازدواج کرده باشن که دیگه سخت‌تر هم میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد.
به نظرم دوتا کار میشه کرد تو این شرایط. یکی اینکه بلد باشی چجوری تنه
خوب بچه ها غذایی که میخوام بهتون امروز معرفی کنم اسمش حیفه است . یه غذای فوق العاده خوش مزه که انگشتتون رو باهاش میخورید .
 
خوب خوب میدونم آب دهانتون راه افتاده بیشتر از این منتظرتون نمیذارم :دی 
 
مواد لازم : یک عدد یخچال :دی نخند لازمه 
آب به مقدار لازم
یک کتری آب
 
یک اجاق گاز حالا فرقی نمیکنه فرگاز باشه یا ساده . پیک نیکم باشه خوبه . اگه ماکروفر هم داشته باشید خوبه 
 
غذا های باقی مانده از روزها در طول هفته یا هفته های گذشته 
 
خوب غذارو از یخ
حواسم باشه به آدمای اطرافم زیاد دل نبندم...آدم ها همیشه فقط اولش خوبن...حواسم باشه معمولا آدم هایی که اولویتشون تو زندگی "خودشون" هستن و حرف کسی براشون اهمیت نداره موفق ترن...حواسم باشه همه برنامه هام و حرفام رو به هر کسی نگم...حواسم باشه به ظاهر کسی اعتماد نکنم،حواسم باشه اون چیزی که آدما جلوم نشون میدن با اون چیزی که پشت سرم هستن خیلی فرق میکنه...حواسم باشه حرف ها و اخلاق های گند یه عده روم هیچ تاثیری نذاره و راه خودم رو برم...حواسم باشه از یه ج
حواسم باشه به آدمای اطرافم زیاد دل نبندم...آدم ها همیشه فقط اولش خوبن...حواسم باشه معمولا آدم هایی که اولویتشون تو زندگی "خودشون" هستن و حرف کسی براشون اهمیت نداره موفق ترن...حواسم باشه همه برنامه هام و حرفام رو به هر کسی نگم...حواسم باشه به ظاهر کسی اعتماد نکنم،حواسم باشه اون چیزی که آدما جلوم نشون میدن با اون چیزی که پشت سرم هستن خیلی فرق میکنه...حواسم باشه حرف ها و اخلاق های گند یه عده روم هیچ تاثیری نذاره و راه خودم رو برم...حواسم باشه از یه ج
همیشه از گرما متنفر بودم و هستم ! انگار که من برای گرما متولد نشدم ! البته فکر میکنم کمتر کسی وجود داشته باشه که عاشق گرما باشه . واقعا کسی هست که دیوونه وار عاشق گرمی هوا باشه و باهاش عشق کنه ؟ من که فکر نمیکنم ! 
من دیوونه وار عاشق هوای سردم ! اینکه میگم دیوونه وار یعنی ترجیح میدم زیر برف و بارون و بهمن و تگرگ باشم و بمیرم تا گرما و آفتاب و ... 
مسئله گرما فقط دمای هوا نیست بلکه برای غذا ها هم هست! مثلا ترجیح میدم یه غذای مونده ی سرد داخل یخچال رو بخ
سلام
یه سوالی داشتم و اونم اینکه جدیدا البته جدیدا هم نه، شاید من به تازگی باهاش برخورد کرده باشم و چند سالی باشه که این مساله باشه. تازگی ها دیدم عده ای از آقایون مجرد (حالا همکار یا آشنا یا همکلاسی و بعضا فامیل) معدود آقایونی هستن و نه خیلی ها که توی پیج شون عکس هایی میذارن همیشه هم نه، بلکه هر از گاهی. این عکس ها موضوعش اینطوریه که یه جوری هاله روش کشیدن یا به قول معروف حالت شطرنجی شده داره. 
تصویر خودشون هست در کنار یه دختری که مثلا دختره رو
 
سلام
گُلَکَم، خواهرَکَم، سلام
خوبی؟
الان، وسط این نیمه شب
این گوشه ی دنیای خدا، منم و تنهایی و چند تا تصویر از چهره ی ماه تو، و قلبی که لبریزه از وجود تو
اون گوشه ی دنیا که تو هستی، با کی هستی؟
منم اونجا هستم؟ در حدی که به یادم باشی؟
 
بماند
 
امروز یه چیزی فکرم رو مشغول کرده بود؛
اگر 88 من جای خواهرت رفته بودم تو الان حالِ بهتری داشتی
هر چی باشه برای یه زن خواهر بهتر از برادره
اگر خواهرت به جای من بود تو راحت تر می تونستی تنهایی ها و دردِ دلهات
از دست رفته‌م
یک خط‌کش تازه برای خودم در نظر گرفتم که همچین قشنگ راه نشون میده. نه اینکه خط‌کش تازه ساخته شده باشه یا تازه دستم رسیده باشه، من تا حالا ندیده بودمش. خط‌کش قبلی خودم زحمتش زیاد بود، آدمای خیلی زیادی رو خط‌خطی کردم باهاش. آخه هیچ آدمی دقیقا اندازه‌ی خط‌کش من نمی‌شد. اذیت می‌شدم که "ای بابا! این چه وضعه؟ چرا همه کج‌وکوله‌ان؟"، الانم درسته ازش خسته شدم و می‌خوام عوضش کنم، ولی در حد یه آرمانه برام که بتونم عملیش کنم. یعنی بشه ر
هیچ وقت فکر نمی‌کردم ، یه روزی من مامور بشم برای این وبلاگ کادو تولد هدیه بدم به نیابت از سه تا دوست صمیمیش از سه نقطه ی کشور . با سلیقه ی خودم حتی ! روی کارت براش نوشتم " زیستنت بدون درد و حرمان "  
دنیا چقدر جای عجیب و غریبی هست 
غیر قابل تصور و شدیدا خوشحال کننده ست خدایا :)) 
حتی شمارشو گرفتم و باهاش حرف زدم و آدرس خونه شونم واسم فرستاد ! 
قول گرفت همدیگو ببینیم 
نگفته بودم ؟! من از آدمای  که به شدت دوستشون دارم فرار میکنم ؟ و سعی میکنم هیچ ارتبا
سرگردانی بد چیزیه.تند و تند همه ی مراحل زندگی رو طی میکنیم و زور میزنیم که سریع ترم انجامشون بدیم.خاصیت همه ی آدما همینه.
آخر همش میایم میشینیم یه نفس راحت میکشیم.انگار یه حسی میاد سراغمون که خب که چی؟ این همه دوییدی چی شد؟ این نقطه ی سرگردانی بد چیزیه.یه احساس خلاء که خودت نمیتونی پرش کنی.کسیم نمیتونه کمکمی کنه.
نمیدونم این شرایط رو چجوری میشه باهاش تا کرد.اما خیلی ذهن آدمو درگیر میکنه و ممکنه حتی به یه خوره ی ذهنی تبدیل بشه.پس بهتره قبل اینکه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بلاگ من